نتایج جستجو برای عبارت :

همیشه یکی از ارزوهام این بود برم عصر جدید و

فقط سه سالشه تکیه داده بود به دیوار وداشت به روبه روش نگاه میکرد، بهش میگم به چی نگاه میکنی!؟ میگه به ارزوهام بعدم میخنده و میره....
تا کلی وقت داشتم فک میکردم که چطور همچین جمله ای رو به زبون اورده!؟
بعدش به این فکر افتادم که ما از بچگی یاد میگیریم فقط به ارزوهامون نگاه کنیم  شایدم تو خانواده ما ارثیه!!! هرچقدرم که تلاش می‌کنیم همیشه ارزوهامون یه قدم جلوتراند انگار دیگه از خیر ارزوهام تو دنیا گذشتم که مدام خابشونا میبینم... استادمون میگفت چه اش
امروز روز بزرگی بود روزی بود که یکی از بزرگترین ارزوهام محقق شد من همیشه دوست داشتم لباس فارق التحصیلی بپوشم اصلا از اول حس خوبی بهش داشتم مثل لباس عروسی که بچه بودم مامانم هیچ وقت برام نخرید و قبلا چقدر از این موضوع ناراحت بودم ولی الان خوش حالم مطمئنم اون لباس هم مثل این لباس همین اندازه خوشحالم خواهد کرد به بعد از فارق التحصیلی کاری ندارم ولی امروز روز ما بود عکس گرفتیم دست زدیم کیک بریدیم خانواده هامون حضور داشتن روز عالی بود اینقدر فعا
رویای اول برای تحول زندگی رتبه زیر ده هزار
✌️✌️✌️✌️✌️✌️
قطعا رسیدن به این رویا زندگیم‌رو دگرگون میکنه پس فعلا تمرکزم‌رو میزارم روی این رویا تا حتما محقق بشه.امکاناتم خیلی کمه اما بهش میرسم...وقتی شروع ب رویا پردازی و حرکت ب سمت رویاهات میکنی اولین رویات مهمترین رویاته چون وقتی ب اولین برسی کم کم راه میوفتی و میشی ماشین جذب رویاها...تقریبا ۲۰ روز زمان دارم پس خدا رو شکر زمان دارم...تلاشمو میکنم و گزارش هام رو اخر شب ها میزارم.تا به اولی
امسال سال قشنگی بود هرماهش مخصوصا این سه ماه پشت سرهم اتفاقایی افتاد که نهایت ناامیدی رو باهاشون تجربه کردم ‌من آخر تمام از دست دادن ها هستم هیچ وقت به این نقطه نرسیده بودم ولی حالا دقیقا همان نقطه هستم همانجا ایستادم و به دنیایی نگاه میکنم که زنده بودن هر روز درد تازه ای دارد و مرگ هر روز پذیرشش راحت تر میشود حرفی برای گفتن ندارم جز اینکه ثبت کنم به تاریخ امروز ۲۸ دی ماه ۹۷ نهایت درد رو تجربه کردم وسط قله ارزوهام سقوط کردم ناامید نیستم خسته
یادم میاد پارسال همین روزا بود داشتم میرفتم تهران تابلو دانشکده م رو توی مسیر دیدم ارزوکردم  میشه سال دیگه من دانشجو همین رشته همین شهر باشم
گذشت تا امسال
دقیقا همون روز  داشتم میرفتم اصفهان تابلو دانشکده مون رو توی مسیر دیدم حالا من دانشجو همون رشته همون شهر بودم راستش رو بخوای به اسونی نرسیدم ولی بالاخره رسیدم 
الان هم نمی دونم چی قرار سر و من ارزوهام وایندم بیاد ولی فقط میخوام صبورباشم ومنتظر .خدارو چه دیدی شاید شد...
تمام این هفته میخواستم بنویسم. درباره اینکه هوا واقعا خوبه اما من رو غمگین میکنه. درباره اینکه دوست دارم ۱۴ساله باشم. دوست دارم شبیه ۱۴سالگیم از رمان های نودوهشتیا طور لذت می‌بردم. دوست دارم ریاضی میخوندم. نجوم میخوندم. خدایا، نجوم‌ میخوندم. درباره اینکه خیلی استرس دارم. و‌ خیلی می‌ترسم. درباره اینکه برعکس همیشه هیچ لیست ارزویی برای امسال نساختم. اینکه از ارزوهام می‌ترسم. اینکه نمیتونم غذا بخورم، نمیتونم بخوابم، تمام مدت سردمه و میدون
چشم امیدم به این شبهاست... 
میلاد امام حسنِ امشب
این اقا خیلی کریمِ فکر میکنم تحبس الدعا شدم
شبهای احیا فراموشم نکنید
دیگه نمیگم دارم چی میکشم از دست این بیماری
امید و ارزوهام... 
مفصل هام... 
پوستم... 
چشمام... 
کلیه هام... 
اعصابم... 
معدم
کبدم
کلیه هام
همه رو دارم دونه دونه از دست میدم
خدایا رحمی کن 
نمیگم رحم نداری من لیاقت رحمت و ندارم... 
بحق کریم اهل بیت امب یه نگاه ویژه بهم کن
گاهی مسیر رویاخای تو جهتش خیلی با زندگی روزمره تو فرق میکنه و تو چاره ای نداری به جز ادامه دادن و پذیرفتن یادمه قبلا خیلی مقاومت میکردم دلم از زندگیم راضی نبود خیلی تلاش میکردم همونی بشه که من میخوام ولی نشد نتونستم عوض کنم تنها اتفاقی که افتاد عوض شدن خودم بود وقتی خیلی سخت ولی پذیرفتم ارزوهام یک گوشه می مانند هرکاری بشه باز براشون انجام میدم ولی الان اولویت زندگیم واقعیت زنرگیه من باید با این زندگی یک جوری کنار بیام باید بسازمش پس شروع کر
از زندگی به کل عقبم البته اگه بشه بهش گفت زندگی نمیدونم چرا باید شرایطم اینقدر خاص باشه اینقدر ...
همیشه حسرت خوردنامون متقابله یعنی یک طوریه من به شرایط تو حسادت میکنم تو به شرایط من و هیچ کدوم از زندگی راضی نیستیم
یعنی میدونید چی خوب بود اینکه هرچی داشتیم رو بهم میدادیم و کسی حسرت نمیخورد ...
نمیخوام بگم این همه فرق بین آدما چرا هست و چرا من نمیتونم به چیزای ساده ای که اونا بهشون رسیدن برسم
بعدش با خودم 2 2 تا 4 تا میکنم میگم حتما من مثل اونا خوب
زمان که میگذره و بالاخره به روزی که ازش می ترسم میرسم و باهاش مواجه میشم پس چرا نباید از زمانی که الان دارم استفاده کنم شاید خیلی چیزا تغییر کرد.
از مریضی که دارم متنفرم باعث شده به خیلی از کارایی که دلم میخواد نرسم نتونم انجامشون بدم باعث شده که نتونم به خیلی از ارزوهام برسم دلم میخواد خودمو بکشم ولی از طرفی هم دلم نمیخواد که بمیرم و میترسم ولی خسته شدم از وضعیتی که دارم!فکر میکنم نباید اصلا متولد میشدم اگه میشد همون موقع که قرار بود سقط بشم
شاخصه‌ی سبک‌مغزان سطحی‌نگر در طول تاریخ، انعطاف‌ناپذیری و بی‌استعدادی در تشخیص اهم  از مهم و برنتابیدن تغییر تکلیف است. در نگاه آنها ظاهر قرآن مطلقا محترم است، حتی اگر روزی به حکمیت صفین بیانجامد؛ خون مسلمان مطلقا حرام است، حتی اگر بر امیرالمؤمنین(ع) خروج کرده باشد؛ مناسک حج مطلقا خط قرمز است و باید به اتمام رساند، حتی اگر حسین بن علی(ع) قصد ترک مکه را کرده باشد؛ صلح با دشمن مطلقا گناهی نبخشودنی است، حتی اگر این صلح تصمیم حسن بن علی(ع) با
حقن الدهون انتشرت فی الآونة الأخیرة الكثیر من عملیات التجمیل، لزیادة جمال الوجه، حیثُ یستحوذ جمال الوجه والبشرة على اهتمام وتفكیر المرأة، لذلك نجد الكثیر من النساء یلجأن إلى تطبیق العدید من الوصفات الطبیعیة للبشرة قبل التفكیر فی اللجوء إلى عملیات تجمیل الوجه، أمّا فی حال كانت مشاكل الوجه كبیرة ولا یمكن علاجها بالخلطات الطبیعیة یكون الحل بإجراء هذه العملیات التجمیلیة المختلفة للوجه بناءً على طبیعة المشكلة، إنّ عملیات تجمیل الوجه هی ع
حقن الدهون

انتشرت فی الآونة الأخیرة الكثیر من عملیات التجمیل، لزیادة جمال الوجه،
حیثُ یستحوذ جمال الوجه والبشرة على اهتمام وتفكیر المرأة، لذلك نجد الكثیر
من النساء یلجأن إلى تطبیق العدید من الوصفات الطبیعیة للبشرة قبل التفكیر
فی اللجوء إلى عملیات تجمیل الوجه، أمّا فی حال كانت مشاكل الوجه كبیرة
ولا یمكن علاجها بالخلطات الطبیعیة یكون الحل بإجراء هذه العملیات
التجمیلیة المختلفة للوجه بناءً على طبیعة المشكلة، إنّ عملیات تجمیل الوج
کمی ناامیدمدوست داشتم شجاعت داشتم و ترس از روبه رویی با موانع و مشکلات رو کنار میذاشتم میرفتم دست به عمل میزدمبا قدرت تمام کارهارو انجام میدادمتا از خجالتِ عذاب وجدانی که این روزا(شایدم خیلی وقته) بابت تنبلیم دارم دربیام.این چند روز یکم جدی تر دارم درس میخونم تا ارزوهام فقط ارزو نباشه
دلم نمیخواد فقط رویا ببافم دلم میخواد اینهمه فکر و خیال که دارم یه جایی یه زمانی رنگ واقعیت پیدا کنهمیخوام راهی پیدا کنم که در ورای این چهار دیواری لذت زندگی
دارم به این روزهای پر فراز و نشیب ذهنی فکر میکنم... به وقت هایی که سر تصمیم هام و فکر بهشون صرف شد... "تصمیم" همیشه بزرگترین چالش زندگیم بود و فکر کنم قشنگترین و سخت ترین قسمت زندگی همینه... گریز توامان از این دو صفت... هی مشورت و مشورت تو 23 سال و 5 ماهگی... دارم میترسم از بزرگ شدن... اما میخوام امیدوار باشم به روزهای خوبی که در راهند... میخوام تف بندازم تو صورت ناامیدی و ترسم از اینده همیشه مبهم... میخوام از تنهایی رشد کردن نترسم...من که همیشه تنها بودم...
یکشنبه
یکشنبه
یکشنبه
همیشه از یکشنبه ها متنفر بودم.هرنوع اتفاق ناگواری برای من در یکشنبه افتاده. باورم نمیشه ۱۸۰ لغو شد. ینی این همه ارزو و فکرهای گسترده برای بعد روز پنجشنبه ام به فنا رفت.پنجشنبه ای که قرار بود اتاقمو مرتب کنم. اتاقمو رنگ کنم و از اون حالو هوای چهار و نیم سال قبلم بیام بیرون.
نمیدونم چرا اینطوری شد
نمیدونم خدا میخاد چه چیزی به ما بفهمونه
نمیدونم چرا به ارزوهام نمیرسم
نمیدونم چرا به هرچی فکر میکنم برعکسش رخ میده
اخه مگه نمیگف
کمی ناامیدمدوست داشتم شجاعت داشتم و ترس از روبه رویی با موانع و مشکلات رو کنار میذاشتم میرفتم دست به عمل میزدمبا قدرت تمام کارهارو انجام میدادمتا از خجالتِ عذاب وجدانی که این روزا(شایدم خیلی وقته) بابت تنبلیم دارم دربیام.این چند روز یکم جدی تر دارم درس میخونم تا ارزوهام فقط ارزو نباشه
دلم نمیخواد فقط رویا ببافم دلم میخواد اینهمه فکر و خیال که دارم یه جایی یه زمانی رنگ واقعیت پیدا کنهمیخوام راهی پیدا کنم که در ورای این چهار دیواری لذت زندگی
دکتر پرسید وضعیت خوابت چطوره؟
گفتم شبا خواب ندارم
گفت :نمیخوابی یا خوابت نمیبره‌!!!
یه لحظه موندم که واقعا خودم نمیخوام بخوابم یا خواب به چشمام نمیاد!!!
اولش فکر کردم جفتش مثل هم باشن...
گفتم خوابم نمیبره،حرفای دکترا و چیزایی که راجب بیماریم میگن!!!از جمله چرت و پرت استفاده کردم البته!گفتم چرت و پرتایی که راجب بیماریم میگن منظورم همکاراش بود:)
ادما یه چیزایی و ساده میگن و رد میشن ولی نمیدونن بعضی حرف ها ممکنه خواب و از چشمای یه نفر بدزده...
مثل ای
باشه مامان
قول میدم...
اونجور که دوست دارم زندگی کنم.
من دیگه اونی نیستم که تا می رفتی بیرون لپتاپو روشن می کرد.
دیگه یه درسخون تک بعدی نیستم.
نقاشی می کشم، با اینکه دوست ندارم. اتاقم همیشه مرتب شده، روزم برنامه داره، درسامو به موقع می خونم نه شب امتحان. حتی نماز می خونم.
به خاطر تو.
من مثل دانش آموزات نیستم که تا نصفه شب با دوستاشون چت کنن.
شاید یه زمانی میتونستم باشم...
ولی میدونی؟
دیگه زیر بالشم کتاب نمی ذارم، پنج تا کتاب نمی برم مدرسه، مثل یه کو
إن علامة السفهاء السطحیّین على مرّ التاریخ، هو الجمود وعدم قابلیّتهم فی تشخیص الأهم عن المهم وعصیانهم على تغییر التكلیف. فإنهم یحترمون ظاهر القرآن مطلقا، ولو دعا إلى الحكمیة فی صفّین. ویحترمون دم المسلم مطلقا، ولو خرج على أمیر المؤمنین(ع). ومناسك الحج عندهم خط أحمر مطلقا، ولو كان الحسین(ع) مغادرا مكّة. والصلح مع العدوّ عندهم ذنب لا یُغفَر مطلقا، ولو كان الإمام الحسن(ع) قد اتخذ هذا القرار. لا یعقلون أن تارة یجب الصراخ وتارة یجب السكوت، وتار
به خبری که هم اکنون به دست ما رسیده توجه فرمایید : طی یک عملیات انتحاری که از پیش برنامه ریزی شده و در این باره فکرها شده بود ، نام این وبلاگ از کنکوریوم به یک استوپید تغییر کرد !
 گزارشی را در همین باره مشاهده میکنیم :
چند روز پیش که رفتم و دوباره یک بار تمام مطالب خودم را خواندم دیدم چه وبلاگ چرتی دارم ! همش در باره ی کنکور و اینکه رتبه یک بشمو بعدش و.. نوشتم .
 هنوز برای کنکور 99 استارت نزدم . بعد به این فکر کردم که ایا من قراره تا اخر فقط درمورد کن
haniyehh bts
3:25 AM (14 hours ago)
to me
سلاممن یه سوالی دارم که خیلی ذهنمو مشغول کرده. من سوم تجربی هستم و سال بعد کنکور دارم. میدونم اگه تلاشمو بکنم پزشکی قبول میشم. اما یه مشکلی هست. من خیلی جاها شنیدم که دانشجوهای پزشکی وقتی وارد دانشگاه میشن اون چیزی که انتظارش رو داشتن رو نمیبینن. یعنی خیلی پایین تر از اونی که جامعه فکر میکنه. یعنی من شک دارم که این رشته بتونه منو به آرزوهام برسونه. من یه خصلت بدی که دارم اینه که به هیچی قانع نیستم و همه چیزو به بهترین شکل
فقط برای تو....فقط برای تویی که ذره ذره از وجود نازنینت کاسته شد تا من بزرگ شدم.....
ذره ذره از وجود نازنینت کاسته شد تا با خودت کنار بیای و من رو راهی کنی....
باز هم ذره ذره از وجودت داره کاسته میشه بخاطر ارزوهام.....
من نمیدونم که مادر بودن یعنی چی....ولی خووب میدونم که نبودن صمیمی ترین دوست یعنی چی...ادم به زور میتونه با نبود صمیمی ترین دوستش کنار بیاد,همنوطور که من دارم با نبودت  در کنار خودم, کنار میام و همچنین خودت در نبود من.....اما نمیدونم خدا که صب
دیشب تا نزدیکای ساعت ۲ خوابم نمیبرد. هرچند بی خوابی رو مینداختم گردن صدای ترقه بی موقعی که پشت خونه زدن یا چایی بی موقعی که سر شب خوردم یا عادت کردن به خوردن شربت خواب اور دیفن هیدرامین تو دوره سرماخوردگی و از اونجایی که میگن ترک عادت موجب مرض است (تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل) ... اما دروغ چرا؟ اینقدر حالم بد بود که خوابم نمیبرد.
نمیدونم از این پی ام اس لعنتیه یا چی؟
چند روزیه که حس میکنم از خیلی ادما و از خیلی رویاهام عقب افتادم. 
به دختر
رسیدم به بن بست پشت خونه ها/رسیدم ب غربت عمق سوره ها /
هرجا میرفتم یه جایه قشنگ بود برام/از ارزوهام کندم تا سینه خیز نیام/
حتی وقتی فهمیدم کوله بارم نیس/نزاشتم نم نم بارون بکنه  قصه هامو خراب/
میدونستم توهم شبیه منی/تو هم لنگه پاییزی یه گوشه غرقه رفتنی/
این چند روز به خیلی چیز ها فکر کردم ؛ خیلی . اما زمانی برای ثبت کردن اون ها نداشتم . میدونین من ارزوهام رو خرد کردم و به قسمت های خیلی کوچیکی تقسیم کردم که بتونم کم کم اون ها رو انجام بدم . و فکر میکنم تو این زمان چند تا از اونها رو انتخاب کردم و دارم انجام میدم . مثلا من پیاده روی های طولانی رو دوست دارم و مسیر نیم ساعته دانشگاه تا خوابگاهم رو پیدا میرم و اجازه بدین بگم در طول یک روز بیشتر از هفت بار مورد آزار کلامی قرار گرفتم و داشتم فکرمیکردم در
 
عکس فرمانده ی دلها رو بکشم...
الحمدلله یکی خالصانه و زیبا  به این آرزو پایان داد..‌.
 
و یادمه:
یک سال قبل از بشهادت رسیدن حاج قاسم،برگشتم ب مامان گفتم
میخوام ی عکسی بکشم٬
که در آن واحد
هم حاج قاسم و نشون بده و هم حاج حسین  همدانی!!!!!
مامان با تعجب ی نگاهی بهم کرد ! و گفت اصلا امکااااااان نداره...
من بیخیال شدم و این ماجرا کلا یادم رفت.
 
یک سااااال گذشت...
 
سردار شهید شد...
من شروع ب کشیدن عکس کردم
تقریبا نیمه های عکس بودیم که دیدم ٬
 
 
 
الله و اکب
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
مکالمه من و دوست جانم ریحان  
+ریحان : بی نام-من : بله 
+ریحان :  بی نام کتابو بذار کنار کارت دارم
- من : جان بگو :)
+ ریحان  دیشب میخواستی چی بگی بهم ؟
- من : یادم نیست
ریحان : راجع به فلان خواننده و ترانه ت بود
من : اهاان آن خواننده رو میگی 
ریحان : تعریف کن چیشد
من : در جریان ترانه سرایی هام ک هستی
ریحان : اره 
من : آن خواننده داشت ب بچهها میگفت 
دنبال ی ترانه سرای خوبم برا همکاری
من گفتم ترانه سرایی میکنم 
بعد اون گفت شوخی ؟ 
گفتم ن جدی میگم  اون باور ن
اول از همه اینو گوش بده :) 
جهت گوش دادن کلیک کنید
دیشب با این آهنگ تک تک خاطره هایی رو که توی عکس های آلبوم بچگی هام جا مونده بودن مرور می کردم
آدمایی که بودن تو عکسا و الان دیگه نیستن ....میشد به راحتی با دیدن عکسا عطرشون رو حس کرد...
همین طور که  ورق می زدم و جلوتر می رفتم بیشتر به عقب برمیگشتم خوب نگاهشون میکردم تا از دوباره جای خاطره های بد تو ذهنم رو بگیرن... تا یادم بمونه واقعا کی بودم 
میدونی یکی از عکسا منو یاد یه خاطره ای انداخت...
یادمه بچه
چند روز پیش داشتم با مدیر جوانمون صحبت میکردم. 
مدیرمون حدودا 4 سال با من اختلاف سنی داره ولی وقتی باهاش حرف میزنی انگار 40 سال از تو بیشتر عمر کرده!
به حدی پخته و با تجربه س که ادم باورش نمیشه این سنش انقد باشه. 
پرسیدم شما چطور تونستی اینهمه سختی و نشدن ها رو تحمل کنی تا به اینجا برسی!؟ جی به تو انقدر قدرت داد؟
گفت:
خواسته هام! رویاهام! ارزوهام!
من هیچوقت از رویاهام نا امید نشدم.. نادیده نگرفتمشون و همیشه دنبال راهی برای رسیدن به رویاهام بودم. 
ب
 
دومین شب محرم 
 
از اونجایی که تو‌ زنونه کسی نبود که پذیرایی کنه ، بعد زیارت عاشورا بلند شدم از حاج “...” یه سینی چایی گرفتم و بردم تو زنونه ... 
از بچگی همیشه یکی از ارزوهام این بود
که برا آقامون حسین چایی پخش کنم 
باورم نمیشد که دارم اینکارو میکنم ، باورم نمیشد دارم‌ نوکری ارباب و میکنم
اما اخر سر خدا امتحانم کرد ...
اولش اشتباه کردم اما اخرش انگار خودِ امام حسین دستم‌ و کشید ... 
که بیشتر نرم تو گناه ، که بیشتر اشتباه نکنم .
انگار برا همون چند
 
دومین شب محرم 
 
از اونجایی که تو‌ زنونه کسی نبود که پذیرایی کنه ، بعد زیارت عاشورا بلند شدم از حاج “...” یه سینی چایی گرفتم و بردم تو زنونه ... 
از بچگی همیشه یکی از ارزوهام این بود
که برا آقامون حسین چایی پخش کنم 
باورم نمیشد که دارم اینکارو میکنم ، باورم نمیشد دارم‌ نوکری ارباب و میکنم
اما اخر سر خدا امتحانم کرد ...
اولش اشتباه کردم اما اخرش انگار خودِ امام حسین دستم‌ و کشید ... 
که بیشتر نرم تو گناه ، که بیشتر اشتباه نکنم .
انگار برا همون چند
این دل خیلی حرف داره... ولی حرفای رو مخش که الان نمیزاره بخوابم ایناست، دیروز بهش قول دادم فردا مینویسم ببار الان بخوابم الان کچلم کرده:)
دایی اش اورد. خیلی سرد بود. حق داشت ناراحت باشه. هنوزم حق داره. ولی تقصیر من چیه؟ من فقط کاری که بزرگ ترا رومیگم انجام میدم. یک بار حرف تورو انجام دادم نتیجشم دیدم. میدونم اکثر دلخوریش هم همین بزرگتراس این از اخرین گفتگومون میشه فهمید. ولی  سرد بودنش اذیتم کرد. کاش دوباره گرم نمیشدیم. چیشد اصن؟ دوباره من بات حر
ببین چی اینجا پیدا کردم. میبینی دروس رشته امو چقدر زیاد و به نظر سخت میاد. همه رو باید قبل از دانشگاه رفتن بلد باشم. بعد فکر میکنی من کجای کارم؟ تازه اولش. خب باید بگم یه ذره ترسیدم اما این یه چالش هست برام باید تمام وقت و انرژیمو بذارم اخ خدا یعنی میتونم؟ اگه بشه چی میشه. قول میدم همینجا که توی خود دانشگاه هم کم کاری نکنم. هیجان زده هم هستم اما فقط به اونجا فکر میکنم. اخ که اگه میشد دیگه از دنیا چی میخوام. ارزوهام زیادن البته اما به این بستگی دار
این روزهارنگ ارزوهام عوض شدن،بیشترفکرمیکنم وبیشتر خیره میشم وبیشتر دعامیکنم وبیشتربه سلامتی فکرمیکنم،اصلابه اینده فکرنمیکنم و دلم میخواد توهمین زمان حال که تا1ماه پیش ازش بیزاربودم ولی الان عاشقشم بمونم،دلم میخواد خیلی شجاعانه وپرقدرت جلوی حرکت عقربه های ساعت وجلوی رفتن زمان روبگیرم وتوموقعیت کنونی ام بمونم اما حقیقتا بی فایده ست،زمان خیلی قویتر وبااراده تر از من به جلو حرکت میکنه و کاری به هیچ بنی بشری نداره،نمیدونم کدوممون مقصریم
آیا پاییز عاشق است؟؟
فکر کنم باشه که با روح و روانم بازی
میکنه :/
امروز یه هم قدم می خواستم که باهاش فقط
راه برم توی خیابون فقط راه بره مقصد نداشته باشه این راه رفتن میخواستم افکارمو
کنترل کنم از دست این افکار لعنتی راحت شم می ترسم از این افکاری که اینقد منو بهم
ریخته ..
نشد که برم توی دلم یه چیزی خیلی سنگینی میکنه نمی دونم چیه انگاری این حس
داره به مغز و دلم فشار میاره یه حسی نمیشه توصیفش کرد انگار بین حس غم و بی حسی
هستش نمی دونم چه جوری بگم ولی
دیروز یکی از دوستام بهم پیشنهاد(اصرار)کرد که "بوف کور"بخونم!من که خیلی وقته راجب این کتاب شنیده بودم،یه سری میگفتن حتما بخونش و عده ای میگفتن مناسب نیست و بهتر از این کتاب زیاده و کتاب هم پشت بندش معرفی میکردن،با خودم گفتم زیاد کاری برای انجام دادن نیست پس میتونم بخونمش.
من عادت عجیبی به خوندن کتابایی دارم که ماله خودمن،دوست ندارم pdf بخونم اما خب دیروز عصر اینکارو شروع کردم،32 تا صفحه خوندم و خیلی شدید چشمم میسوخت برای همین نتونستم ادامه بدم.
دیروز یکی از دوستام بهم پیشنهاد(اصرار)کرد که "بوف کور"بخونم!من که خیلی وقته راجب این کتاب شنیده بودم،یه سری میگفتن حتما بخونش و عده ای میگفتن مناسب نیست و بهتر از این کتاب زیاده و کتاب هم پشت بندش معرفی میکردن،با خودم گفتم زیاد کاری برای انجام دادن نیست پس میتونم بخونمش.
من عادت عجیبی به خوندن کتابایی دارم که ماله خودمن،دوست ندارم pdf بخونم اما خب دیروز عصر اینکارو شروع کردم،32 تا صفحه خوندم و خیلی شدید چشمم میسوخت برای همین نتونستم ادامه بدم.
یادش بخیر
همه ی پاسور بازی کردنا یه طرف
اون وقتایی که پنج نفر میشدیم و ناهید رو تو بازی راهش نمیدادیم و ناهید میومد بغل دست من به من راهنمایی میدادم یه طرف
لا مصب این ناهید یه جوری امید و انرژی میداد که اگه حکم دل میبود و دستت شماره تلفن پیک و خشت بازم بازی برای هیجان انگیز بود و تا لحظه اخر میجنگیدی واسه بردن .
یادمه دستم هیچییی نداشت یه ذره پااسورامو جا به جا کرد گفت خوبه یه بی بی داری بزم خوبه این بی بی هست ... ا اینم داری اینم میشه یه جایی است
یسری آدمها هستن که بهشون میگن واقع گرا. یعنی کسایی که از مرز واقعیت اونور تر نمیرن. همه چیز هم براشون حساب کتاب داره. اگه چیزی باشه که امکان اتفاق افتادنش براشون خارج از عقلشون باشه خیلی راحت میپذیرنش و اصرار نمیکنن به اتفاق افتادنش. یا اگه چیزی بخوان هرچیزی که عقلشون بهشون بگه رو انجام میدن و اتفاقا خواستهاشون بر آورده میشه در اکثر موارد. به نظرم اینا خیلی خوشبختن هرچند که زندگیشون هیجانی نداشته باشه. از این نظر که چیزی بیشتر از واقعیت رو و
:)))))))) حرفم نمیاد:)))
یک عالمه چیز تو ذهنمه که هیچ کدومش 
پنج تومن این هفته بیشتر پول تو جیبی گرفتم:/ پنج تومنم بهتر از هیچیه:)) میرم یک دلستر مالت دیگه میخرم خخخ:)) از چهارشنبه شروع کردم جمع کردن شیشه ها به مامانم گفتم میخام بچینم رو میزم گفت چقدرم میزت جا داره:))) فعلا فقط دوتا رو میزمه:/ یکی لیمویی یکی کلاسیک... داشتم با خودم فکر میکردم اگه همش یک نوع باشه پترن خوشگل تری میشه مثل سامی که یک عالمه طعم قهووه شو چیده بود :) ولی هردفه یک طعمو میخام :)
آه د
 
8/12/98
فکر کنم از خریدن گوشیم نهایتا یک سال بگذره
میگن باتری نوت 8 خیلی قویه
اینقدری که وقتی رفتم مبایلی و گفتم حس میکنم باتری گوشیم سالم نیست گفت خانم نوت 8 به ین راحتی خراب نمیشه ها
گفتم حالا یه چکی بکنید زد رو سامانه گفت 30 درصد فقط سالمه .
چیکار میکنین با این ....
رفتم سر سفره بابام گفت تو کی تو روز هست که گوشی دستت نیست یعنی اصلا زندگیم میتونی بکنی این چه زندگی ایه ...
بعد دوستام و رفقا وفامیل و خواهرم و همه بهم میگن تو چرا هیچ وقت جواب تلفن نمی
   JIKJIK,PISHI              انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{ 
 رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...? 
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
از دیروز هی میخواستم درس بخونم و نمیشد!
امروز صبی پاشدم یکم درس خوندم...بعد شروع کردم فرندز دیدن!
اصن فاز درس نداشتم!
این وسط رفتم یه سر به یوتیوب بزنم دنبال یه کلیپ بودم!
سه سال پیش بود!که روزخوش یه کلیپ برام فرستاده بود که اسمش life بود!اون شده بود انگیزه من واسه درس خوندن و کنکور!
به قول خودش معجونی که صب به صب مصرف میکردم!خلاصه پیداش نکردم!
تصمیم گرفتم یه سر به بلاگش بزنم!
خب یه ماهه که دیگه هیچی نمینویسه!و عنوان اخرین پستش اینه خشم و قهر!
بازم رن
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک                    نویسنده اثر     شهروز براری  صیقلانی  اثر   
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
 
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی   ♦♦
        
               همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

معرفی هتل ها، هتل آپارتمان ها و مراکز اقامتی ایران